سامیارسامیار، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

سامیار نفس مامان

روزهای پایانی سال 1390

پسرم روزهای پایانی سال ١٣٩٠ را داریم سپری می کنیم در حالیکه تو روز به روز داری بزرگتر و بزرگتر می شی سال ١٣٩٠ بهترین سال زندگی من بود چرا که خدا فرشته زیبایی به من هدیه داد و شاهد رشد کردن ارزشمندترین هدیه خداوند هستم. عزیزم چند وقته که هر چیزی که می بینی می گیری و ازش بلند می شه خیلی  تلاش می کنی تا بتونی راه بری - چند وقت هم هست که ادای غذا خوردن رو در میاری یعنی قاشتو می زنی توی ظرف غذا و تو دهنت می زاری -رقصیدن هایتم خیلی دیگه حرفه ای شده انچنان قری می دی که ادم از خنده قش می کنه با کوچکترین صدای آهنگی دستاتو می چرخونی و ناچ ناچ می کنی حتی توی مغازه ای که آهنگ بزاره تو نمی تونی خودتو کنترل کنی - عزیزم مامان و بابا خیلی قشنگ و...
27 اسفند 1390

اولین چهارشنبه سوری سامیار

امشب اولین تجربه چهارشنبه سوری سامیاره ساعت ٩ تو حیاط همه از روی آتیش پریدیم (اما هدیه برای مسابقه کشوری تیر و کمان به دزفول رفته بود)سامیار با صدای ترقه که بابا تو اتیش انداخت حسابی ترسید و گریه کرد. خلاصه مراسم چهارشنبه سوری رو به خوبی و خوشی انجام دادیم . وقتی اومدیم تو خونه سامیار مراسم ملاقه زنی رو هم انجام داد.ههههههههههههههههههه ...
23 اسفند 1390

10 ماهگی پسملم

یکی یک دونه من ٣ روز پیش تو ١٠ ماهه شدی ١٠ ماه گذشت و من عاشق ذره ذره از وجودتم با نفسات زندگی می کنم و با گرمای وجودت آرامش می گیرم. تو این ماه خیلی چیزهای جدیدی یاد گرفتی و همینطور هم خیلی شیطون شدی در حدی که اصلا نمیشه کنترلت کرد و من دربست در اختیار شما هستم تا کاری دست خودت ندی الانم که نزدیکهای عیده و مامان هیچ کاری انجام نداده وروجک من از وقتی که یاد گرفتی چهار دست و پا کنی دیگه کسی به گردت نمی رسه و هر جایی که ببینی دستاتو می گیری و از اونجا بلند می شی . چند وقته بای بای کردن هم یاد گرفتی عزیزم هر وقت می خوای بری بیرون با اون دستای کوچولوت بای بای می کنی هر وقت هم تشنت باشه می گی آب امروز تلفنو گذاشته بودم جلوت داشتیم با هم...
14 اسفند 1390

سومین مسافرت سامیار ، جزیره ای در خلیج فارس(قشم)

 صبح 25/11/90 من و تو و بابایی با ماشین حرکت کردیم از شهر های فردوس و کرمان رد شدیم رفتیم بندر پل ماشین گذاشتن روی لنج و جزیره قشم، بندر لافت پیاده شدیم وقتی رو لنج بودیم وقتی دریای خلیج فارس و دیدی انقدر ذوق می کردی که همه مردم نگات می کردن خیلی خوشحال بودی و همش دست دسی می کردی دریا رو که میدی همش لبات گرد می کردی و می گفتی اواو او خیلی با نمک شده بودی 4 روز قشم بودیم همه بازارهاشو دیدیم و خرید می کردیم و چیزهای خوشگل خوشگل برات خریدیم تو بیشتر تو کالسکت بودی و کیف می کردی و دچار تعب زدگی شده بودی چون صبحا که از خواب پا می شدی همش می دیدی بیرونیم و تو هم که عاشق ددر و دیگه .....اونجا با دخترهای چینی جور می کردی چون باهات بازی می کردن ...
3 اسفند 1390
1